فائزون شهید ابوالقاسم جعفری را به نقل از کتاب عرشیان هم آشیان معرفی می کند.
روی صندلی عکاسخانه می نشیند ، در حالی که لبخندی به لب دارد به عکاس می گوید :
« حاجی عکسم رو خوب بگیری ، که این آخرین عکس منه . »
عکاس نور را تنظیم می کند و از پشت لنز دوربین می گوید :
« خیر باشه ابوالقاسم... »
_ خیر هست ، ان شاالله ... دارم اعزام میشم جبهه و این عکس رو برای ثبت نام جبهه می خوام .
_ ای بابا آقای جعفری ! هنوز داغ برادرت احمد تازه است ... مگه اون کم فعالیت داشته تو جبهه ؟ دیگه نیازی به حضور تو نیست...
ابوالقاسم روی صندلی جا به جا می شود و می گوید :
« نه ... برادرم احمد در عملیات های زیادی شرکت داشت : ثامن الائمه ، بیت المقدس ... آخرشم دهم اردیبهشت 61 در نوزده سالگی تو خرمشهر به آرزوی خودش رسید . حالا نوبت منه که راهش رو ادامه بدم ... تا حالا بخاطر حضور دو برادر دیگه ام در جبهه به من اجازه ی اعزام نمی دادن ولی الان که اجازه دادن ان شأالله از جان و دل مایه میذارم ...
ابوالقاسم جعفری در حالی که لبخند زیبایی بر لب داشت آخرین عکس خود را گرفت و با ذوق و شوق به همراه دوستش « عبدالرضا مزاری » در 13 آبان 1364 در اهواز به « گردان 414 لشکر ثارالله » پیوست و آنجا با شهیدان : فرزاد بهمنی ، محمد علی مرادزاده ، ناروئی ، فولادی ، عالی و ... آشنا شد .
ابوالقاسم به واحد مخابرات رفت . بعد از مدتی به عنوان یکی از نیروهای ورزیده این واحد ، در عملیات « والفجر 8 » شرکت کرد و در این عملیات مجروح و شیمایی شد .
رمضانِ سال 1367 بود که پدر رو به ابوالقاسم کرد و گفت : « پسرم سه ساله که ماه رمضون پیش ما نیستی ! »
ابوالقاسم قول داد که رمضان آن سال را در کنار خانواده بماند ، اما عشق به شهادت تمام وجودش را فراگرفته بود و آرام و قرار نداشت . برخاست و مشغول واکس زدن پوتین ها و اتو کشیدن لباسهای نظامیِ خود شد .
مادر که این صحنه را دید گفت :
« چه خبره ؟! چرا پوتین واکس میزنی ؟! مگه قول ندادی ماه رمضون رو کنار ما باشی ؟! »
_ مادر امسال جنگ تموم می شه و اگه نرم آرزو به دل می مونم .
ابوالقاسم بعد از خداحافظی با خانواده برای بار سوم عازم جبهه شد و در تکِ دشمن در شلمچه ، شش سال پس از شهادت برادر بزرگترش احمد ، به دیار حق شتافت و شربت شهادت نوشید .